خاطره-14
پاییز ۹۰
فقط چند هفته به سالگردمون مونده بود که بازم رفتی
رفتن این دفعت خیلی بد بود امیر .سره هیچی رفتی
انقدر التماست کردم امیر چته چرا میری ..ولی همشو با سردی جواب دادی
خیلی وقتا ج نمیدادی
مامان همه چی رو فهمید .بم میگفت دیدی بت چی میگفتم.دیدی پسرا ارزش ندارن
منم فقط همه دردمو تو خودم میریختم
شبا هرشب تو فکره خریتم گریه میکردم
که چه ساده رفتی بعده یه سال .. بی دلیل ...
از اون موقع به خودم گفتم دیگه با پسری دوست نمیشم اگه هم شدم بش دل نمیبندم فقط تا وتی باهاشم که واسم بمیره
از اونروز به هرچی پسربود لعنت فرستادم..عشقتو ازقلبم بیرون کردم.به خودم حتی دوستام گفتم امیر واسم مرده.امیری دیگه وجود نداره
اگه هم یه روزی برگشت بش میگم دیگه نمیخوام ببینمت
کلی برنامه واسه سالگردمون داشتم . ولی رفتی
فکر کردی حالا چرا باید هزار دفعه التماس کنی تا شاید بیام بیرون؟
ازبس تو اون دو ماه بت فحش دادم . به عشقمون . به روزایی که باهم بودیم .روزی دستتو گرفتم
روزی که به عشقت ایمان آوردم
تو بخاطرم هرکاری کردی ولی رفتی و نفهمیدم این تضادها چه ربطی داشت
عشق بود یا ...
همین الانم چشمام خیسه و دارم مینویسم خاطراته گندمو
اگه جلوتو نمیگرفتم امیر الانم پیشم نبودی
همش میخوای بری
![]()
بخدا دیگه میترسم
