031
سه شنبه ۲۳ اسفند ۹۰
آخره شب بود و تو از سرکار اومده بودی.باهم اس بازی میکردیم.
یهو خیلی خشک و سرد گفتی شب بخیر![]()
انقدر بغضم گرفت
.منم بی اعصاب بات دعوا کردم![]()
بعد بم گفتی گریه نداره گلم.لزومی نمیبینم فعلا بات خوب باشم.چون دیگه از دستت دادم
بعد منم باز دعوا کردم
گفتی میخواستم یکم ناز کنم...ببخشید.
بیام ب غ ل ت ؟![]()

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 16:21 توسط Me
|