روزهای بهاریمون گذشت...من که می رفتم دانشگاه ترم ۲

گه گاهی همو می دیدیم.تو هم که بی دانشگاه شدی.دوسال وقتتو الکی هدر دادی

وقتی فهمیدم بی دانشگاه شدی خیلی خورد تو ذوقم.مامان خیلی به این چیزا حساس بود

هنوز که بهش نگفته بودم ولی میدونستم اولین چیزی که سوال میکنه کدوم دانشگاه و چی می خونه

تو مدتی که باهم بودیم تنها نگرانی حالا تنهاترینش هم نه بیشترین نگرانی و دغدم این بود که با این اوضاع مامان اصلا وابدا قبولت نمی کنه

مثلا سیگار..دانشگاه نرفتن..می دونسم اگه بگم عاشق همچین پسری شدم کلی بم سرکوفت میزنه..میگه خاک بر سرت با این انتخابت.

من هیچوقت رو حرفه مامان حرف نزدم..هروقتم زدم ضرر کردم..واسه همین خیلی می ترسم از اینکه تورو ببینه و بشناسه...

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد